منم آن کس که خو کرده ست با خوی ارازل ها
تویی آن قطعه ی گمگشته از دنیای پازل ها
تو هر حرفت حساب و من، حسابی غرف در احساس
همیشه جنگ می افتد، میان عقل با دل ها
من از هر بحث اعشاری که می کردیم می ترسم
که حلّ مسئله سهل است امّا، تف به حاصل ها
من و تو خشت مان را بد بنا کردیم از اول
و یا شاید خدا، ناخالصی افزوده بر گِل ها
ییقینا عشق گردابی ست، کارش جز خرابی نیست
کجا دیدی که برگردانده کشتی را به ساحل ها؟
ازین پس من به هر احساس لاکردار، مشکوکم
<<که عشق آسان نمود اول،............. >>
آریا صلاحی
این کتاب را برعکس بخوانید
دیدگاه خود را بنویسید