دنیا که در جان من افتاد ست یک عمر
باشد تو را هم از من بی جان بگیرد
بگذار مَردی را که دنیایش تو بودی
با مرگ، بین دوزخی ها، جان بگیرد
بارانِ خود را دسته بالاتر گرفتی
من خاک بودم، خاک! امّا کم نبودم
با سیب و گندم، حیله هایت بی اثر بود
شیطان ترین بودی، ولی «آدم» نبودم
رفتی و دلتنگی نصیب دشمنم شد
وقتی که او از من سراغت را بگیرد
یعنی که یکصد سال، بذرت را بکاری
امّا زمستان، از تو باغت را بگیرد
با وعده های آنقَدَر زیبا چه کردی؟
با خاطرات مُرده ام، یک جا چه کردی؟
با آنکه شاه قصّه ات، در خواب ها بود
یک روزه با آن مرد بی همتا چه کردی
بعد از تو باید با همه، مثل تو باشم
خونسرد و سنگین، حیله باز و خانمان سوز
دنیا اگر هم گرم آغوش تو باشد
من می شوم سرمای بهمن، استخوان سوز
بعد از تو باید لج کنم با دوستانم
با مارهای خفته لای آستینم
باید که از خون همین مردم بنوشم
از دشمنان روز و شب را همنشینم
بعد از تو باید با خودم هم قهر باشم
با من که باید دل به تو، هرگز نمی بست
آن کس که نامعقول، در پای تو افتاد
باید تو را یک روز هم می داد از دست
بعد از تو بسیارند اینجا، عشق هم هست
سرتاسرِ این شهر، دور من شلوغ است
امّا بگویم زندگی عالیست...؟ هرگز
امّا نگویم جای تو خالی، دروغ است...
آریا صلاحی
از کتاب انحراف
دیدگاه خود را بنویسید